این نوشتهی کوتاه کلمه به کلمه از کتابِ «دیالکتیکِ روشنگری» نقل شده است ــ نگاه کنید به آدورنو، تئودور و هورکهایمر، ماکس (۱۳۸۴) دیالکتیکِ روشنگری، قطعاتِ فلسفی. ترجمهیِ مرادِ فرهادپور و امیدِ مهرگان. تهران: انتشاراتِ گامِ نو. چاپِ دوّم. صفحات ۳۹۳-۳۹۰. نویسندگان، متنِ اصلی را در قالبِ گفتوگویِ دو جوان در موردِ حرفهیِ «پزشکی» در انتهایِ کتابشان آوردهاند امّا بخشِ«ب»یِ ذهنِ من تلاش کرده است همان گفتوگو را عیناً در موردِ حرفهیِ «معماری» بازنویسی کند.
***
دو جوان سرگرمِ گفتوگویاند:
الف – تو دوست نداری معمار بشوی؟
ب – معمارها به لطفِ حرفهشان همیشه با نگه داشتن مردم در پشتِ دیوارها یا هدایت کردنِ آنها از طریقِ درها سر و کار دارند. چنین کاری بیشباهت به کارِ انبارداران و گلهداران یا زندانبانان نیست و همین امر باعثِ سنگدل شدنشان میشود. به علاوه به خاطرِ نهادی شدنِ پیشرفته، امروزه معمارها در ارتباطِ با مردم، مُعرّفِ کسب و کار و سلسلهمراتب آنند. آنها اغلب وسوسه میشوند تا در مقامِ وکیلمدافعِ انبارداران و گلهداران و زندانبانان عمل کنند. آنان در برابرِ استفادهکنندگانِ از بناها بدلِ به عاملِ تجارتِ بزرگ میشوند. اگر کارِ آدمی فروشِ اتوموبیل باشد خیلی ایراد ندارد. ولی اگر کالایی که عرضه میشود فضا و چیزی که قرار است در آن قرار بگیرد زندگیِ انسانها باشد، این وضعیتِی است که مایلم از آن دور باشم. حرفهیِ بنّاییِ استادکارهایِ قدیمی شاید معصومانه و بیضرر بوده است، ولی اکنون رو به زوال است…
الف – پس به اعتقادِ تو نیازی به معماران نیست. یا شاید همان شیوههایِ ساختوساز ساده و ابتدایی باید برگردند؟
ب – چنین چیزی نگفتم. من فقط از اینکه خودم یک معمار باشم میترسم. خصوصاً یک به اصطلاح معمارِ ارشد با قدرتِ فرماندهی بر یک شرکتِ بزرگِ معماری که دستبهکارِ ساختِ بناهایِ عظیمی در نقاطِ مختلفِ جهان است. با این حال حقیقتاً فکر میکنم بهتر است معمارها و شرکتهایِ معماری وجود داشته باشند تا اینکه کارِ ساختِ بناهایِ پیچیدهای که لازمهیِ زندگیهایِ پیچیدهیِ امروزیست به حالِ خود رها شود. البته نمیخواهم دادستانِ عمومی باشم، ولی فکر میکنم بازگذاشتنِ دستِ سارقانِ مسلّح، شرِّ بس بزرگتری است تا ساختنِ ساختمانهایی که بتوان اینها را در آنها زندانی کرد. عدالت امری معقول است. من مخالفِ عقل نیستم. فقط مایلم آن شکلی را که به خود گرفته است بررسی کنم.
الف – تو با خودت در تناقضی. خودت پیوسته از مزایایِ تقسیم و تخصیص فضا توسّطِ معماران و شهرسازان استفاده میکنی. تو هم به اندازهیِ آنها گناهکاری. ولی فقط نمیخواهی بارِ کاری را که دیگران برایات انجام میدهند به دوش بگیری. اصلی که میکوشی از آن طفره روی، پیشفرضِ زندگیِ خودِ توست.
ب – منکرِ این نیستم، ولی تناقض ضروری است. این پاسخی است به تناقضِ عینیِ جامعه. در متنِ تقسیمِ کاری که تا حدِّ وضعیتِ امروز پیچیده است، امرِ دهشتناک میتواند در یک مکانِ خاص متجلّی شود و در عینِ حال بارِ گناه را بر سرِ همگان فرو ریزد. اگر یک کلمه از آن درز کند، یا حتّی اگر بخشِ کوچکی از مردم از آن مطّلع شوند، ممکن است همهیِِ تیمارستانها و زندانها انسانی شوند و همهیِ دادگاهها نیز نهایتاً زاید. ولی به این دلیل نیست که میخواهم نویسنده شوم. فقط مایلم نسبت به وضعِ خوفناکی که همه چیز را در بر گرفته، دیدی روشنتر بیابم.
الف – اگر همه مثلِ تو فکر میکردند و هیچکس حاضر نمیبود دستهایش را آلوده کند، نه معماری در کار بود و نه قاضیای، و جهان حتّی از این هم خوفناکتر میشد.
ب – ولی این دقیقاً همان چیزی است که برایِ من زیرِ سؤال است، زیرا اگر همه مثلِ من فکر میکردند، میتوانستیم امیدوار باشیم که نه فقط ابزارِ مقابله با شر، بلکه خودِ شر نیز تقلیل خواهد یافت. بشریت امکاناتِ بالقوهیِ دیگری هم دارد. من که کلِ بشریت نیستم و نمیتوانم به سادگی در فکرم نمایندهیِ آن شوم. این حکمِ اخلاقی که هر یک از اَعمالِ من باید به یک قاعدهیِ کلّیِ عامِ رفتار بینجامد، حکمی به غایت مسألهساز است. این حکم از فرازِ تاریخ میجهد. چرا باید عدمِ تمایلِ من به معمار شدن را معادلِ این نظر دانست که نیازی به وجودِ معمارها نیست؟ در واقعیت افرادِ زیادی وجود دارند که میتوانند معمارهایِ خوبی بشوند و شانسِ این کار را هم دارند. اگر آنها در محدودهیِ مرزهایی که امروزه حرفهشان تابعِ آنهاست، به نحوی اخلاقی عمل کنند، من هم آنان را تحسین خواهم کرد. شاید حتّی بتوانند در کاهشِ معایبی که بدانها اشاره کردم، سهمی داشته باشند، ولی ممکن است به رغمِ تمامِ مهارت و اخلاقیاتِ حرفهایشان، موجبِ تشدیدِ این معایب شوند. زندگیِ من، آنچنان که تصوّرش میکنم، همهیِ خوف و میلِ من به دانش، در نظرم به اندازهیِ حرفهیِ معمارها موجّه است، هرچند نمیتوانم مستقیماً چیزی را بسازم.
الف – ولی اگر میدانستی که با تحصیلِ معماری ممکن است روزی بناهایی بسازی که زندگیِ کسانی را شیرینتر میکند، که بدونِ تو مسلّماً چنین چیزی ممکن نبود، آیا فوراً آن را شروع نمیکردی؟
ب – احتمالاً، ولی الآن میتوانی به چشمِ خودت ببینی که به خاطرِ عشقات به استدلالِ خدشهناپذیر مجبور میشوی بیمعناترین مثالها را بیاوری، در حالیکه من با لجاجتِ غیرعملی و همهی ِتناقضاتام، در چارچوبِ عقلِ سلیم باقی ماندهام.
هر جا که شخصی در وانهادنِ تفکّر در برابرِ عمل سر باز زند، این گفتوگو تکرار میشود. چنین شخصی در مییابد که منطق و استدلالِ منسجم همواره متعلّق به طرفِ دیگر است. منطق خود را در خدمتِ پیشرفت و ارتجاع قرار میدهد، و تحتِ هر شرایط در خدمتِ واقعیت … با این حال در عصری که آموزش به نحوی ریشهای متمرکز بر واقعیت است، گفتوگو نادرتر شده است، و «ب»، این گفتوگوگرِ روانرنجور، برایِ سالم نشدن محتاجِ نیرویِ مافوقبشری است.
سلام
وبلاگ بروز شد.
یک فیلم آموزشی رویت…..
http://veforu.persianblog.ir/post/17/
زحمت کشیدید. بحث خوبی شد اما از هر دو این آدما بدم اومد.خیلی خنگن!